روز یه عالمه پشت سر رییس ساب غیبت کردیم. من می گم حرف زدیم.
مدیریت زمان میخوام انجام بدم.
تا چند دقیقه دیگه بیشتر بلاگ نیستم و رفت تا بعد از ظهر، حدود ساعت پنج.
تلگرام لعنت شده هم چک نمی کنم.
کسی که کارم نداره.
وای فای به چه منطور الکی بسوزه؟
وقتی دلبر نداری؟
قضیه ی استاد زبانم تا حدود خیلی خیلی زیادی حل شد.
ولی لامصب خودش یه حرکاتی داره آدم خیال بد به سرش میزنه.
دیشب از اون خوابا دیدم با استادم.
بیشعور چنان دل و قلوه ای رد و بدل می کرد. تازه اومد جلو فرنچ کیس هم بکنه،
اینا همه ناخودآگاه های سرکوب شده است به خواب هجوممیاره
ای خاک تو سرت ناخودآگاه.
مادربزرگم هشتاد سالشه
اما این اصلا دلیل نمیشه که مثل هشتاد ساله ها زندگی کنه.
مادربزرگم از نظر من بعضی وقتا پنج شش ساله است، بعضی وقت ها بیست سی ساله، و امثر اوقات چهل ساله. گاهی خیلی هیلی کم شصت هفتاد سال. هیچ وقت هشتاد ساله نبوده.
من مادربزرگم رو نمی بینم، یه دختر بچه ی شیطون و شکمو و البته یه دنده می بینم.
حالا من: ۲۷ سالمه(البته چند روزه که رفتم تو ۲۷ سال)
اما در اصل یه خانم پنجاه سالمه ام. نه شوقی، نه ذوقی، هیچچچچچی.
یه بار وقتی درست بیست سالم بود از بس فاطی و مهشاد روزگار رو برام سیاه کرده بودن زنگزدم مشاوره، باهام حرف زد. گفت می دونی تو مث زن های پنجاه ساله رفتار می کنی، نه هیجانی نه افت وخیزی
بزن بیرون بابا از خونه.
برو کوه.
برو ورزش.
برو بیرون با دوستات بچرخ، برید رستوران، برید کافه.
بالاخره بعد از سالها طلسم شکسته شد و من رفتم باشگاخ ایروبیک.
خیلی باحال بود اولش.
دپبس دوبس آهنگ می گذاشتند و ما هم حرکات هماهنگ رو انجام می دادیم. بیشتر قر کمر بود و خردادیان طوربعدش خسته شدم. حس و حالم رفت. ذوقم رفت.
فمر می کردم رقص دسته جمعی و تاثیر گروه خیلی باید قوی باشه اما دیدم بشر هر کجا که باسه باز هم تنهاست. حتا اگر وسط جمعی در حال رقص باشه.
تازگیا زودی ذوقمکور میه. اینم گمانم کفر نعمت هست یا چیزی شبیه بلا و قهر خدا.
بعضی وقتا نمی تونم تشخیص بدم که حرف درستی زدم یا نه.
کار درستی کردم یا نه.
از واکنش بقیه حدس می زنم که درست بوده یا غلط. و ای خودش پر از ایراده.
چون قضاوت ها ی شخصی دخیله، سلیقه ی جمعی، عوام...
من هنوز مرز ها رو نشناختم.
آدم بی مرزی ام به گمانم.
روایت روان شناسانه:
در فلسفه ذهن، علوم اجتماعی و سایر رشتههای بالینی شامل پزشکی، روایت میتواند به روانشناسی بشر اشاره کند. پروسه روایت شخصی با حس شخص یاهویت فرهنگی سروکار دارد و در ایجاد و ساخت و ساز حافظهها به طبیعت بنیادی شخصی استدلال میکند.
تقسیمبندی روایت مثبت و منطقی دلالت بر توسعهٔ بیماری و اختلالهای روانی دارد و اصطلاحاً گفته میشود که نقش مهمی را در بهبودی باز میکند. روایت درمانی یک مکتب روان درمانی است. روایت بیماری، یک راه برای کسی است که تحت تأثیر یک بیماری واقع شده تا تجربههای حسی وی را خلق کند. آنان معمولاً از یک یا چند الگوی از پیش نظم یافته پیروی میکنند، روایت تلافی گونه، روایت آشفتگی و یا روایت جستجو گونه.
شخص، بیماری را به عنوان یک حالت دایمی میبیند که بدتر خواهد شد و بدون خصلت رهایی است. بیماری آلزایمر نمونهای از این نوع است، بیمار بدتر و بدتر میشود و هیچ امیدی برای بازگشت وی به دنیای عادی وجود ندارد. نوع اصلی سوم، روایت جستجو گونه، تجربه وضعیت بیمار به عنوان یک فرصت برای دگرگون کردن خود به یک فرد بهتر از میان بدبختی و باز فراگرفتن آنچه که در زندگی مهم است.
نتیجه جسمانی بیماری نسبت به دگرگونی روحی و روانشناسی از اهمیت کم تری برخوردار است. نمونهای بارز آن منظرهٔ موفق در شفای سرطان سینهاست.
ویکی پدیا
روایت گری.
چند و چون راوی بودن چگونه است؟
به نظرم چقدر میتونه قشنگ و خواندنی باشه داستانی که بی قضاوت نویسنده نوشته میشه.
این نظر منه.
دیروز رفته بودم کلاس زبانم در راهرو ایستاده بودیم تا کلاس مان شروع شود. به یکی از هم کلاسی هایم گفتم: are you in love?
گفت نه بابا، چطور؟ گفتم عکس های پروفایلت خیلی عاشقانه است. گفت نه همین جوری گذاشتم. مسئول ثبت نام ها که دختر خانم مجرد و حدودا سی ساله است به جمع مان اضافه شد. بحث عشق پیش آمد. گفتند فایده نداره آخه عشق وقتی بهش نرسی، یکی گفت آدم می ترسه عاشق بشه اگه بهش نرسه زجرآوره. گفتم در رسیدن عشق نابود میشه، عشق در نرسیدنه. من به شخصه با احساسم تجارت نمی کنم که در ازای حسی که دارم چیزی رو به دست بیارم. خانمه گفت منم عاشق شدم قبل ها، اما نشد. گفتم مهم اینه که دلت لرزیده، بالاخره اون حس ناب عشق روتجربه کردی، از نظر همین هم خیلی با ارزشه. به قول فروغ: من دگر به پایان نیندیشم، که همین دوست داشتن زیباست.
همان دختری که گفت عکس های پروفایلم همین طوری هستن آه کشید و چشم هاش مست شده بود وقتی حرف می زدم و نگاهم می کرد. به خیالش من دروغ اش رو باورم شده خبر نداره که عشق رو نمیشه در پستو پنهان کرد.