در اتاقم بمب ترکیده
در زندگی ام
در خودم
تنبلی و پراکندگی افتاده به جان ام. هر روز می گویم امروز تماممی شود، دیگر تمامش می کنم. اما نمی شود.
آبلوموف وار می زی ام دچارش شده ام و هر چه می خواهم دستی بلند کنم تا برخیزم باز هم زمین میخورم.
کارهای عقب افتاده قطار شده اند، کارهای نیمه کاره کوه شده اند، کتاب های نخوانده تلنبار شده اند و من بی جان از این گوشه به آن گوشه می افتم. چاق شده ام خوابالو و خرفت. درست مثل آبلوموف.
یادت هست؟
بهم گفتی دچار آبلوموویسم شدی؟ گفتی تعلل نکن، از چی فرار می کنی؟ از چی می ترسی؟
برو تو دل ترست.نذار بهت غلبه کنه! خودت جنگجو بودی، گفتی هورمون های جنگ و گریزت اگر ترشح نش زندگی نمی کنی، گفتی من همیشه جنگ می آفرینم، آشفتگیو آشوب. تو مرا با آرامش بیگانه کردی و یادم دادی که ادامه زندگی آن سر جوبی ست که از آن باید می پریدم.
نقطه ی شروع زندگی بالاخره یک جایی می گذارم و پی اش می روم.