زندگی روتین
ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم.
رفتم دسشویی واومدم ۱۱:۱۰ بود.
چند دقیقه تو اتاق موندم و از پشت پنجره به خونه همسایه روبه رویی که مشغول سنگ کردن بودن نگاه کردم.
اومدم آشپزخونه، یادم افتاد مامانم سحری کم غذا خورد چون غذاش سوخت، فقط خودش بیدار شده بود، همه عذری داشتند. منم بیدار شدم تنها نباشه بعدش خوابیدم. سفره صبحونه پهن بود گفتم فقط چای می خورم تو ماه رمضون این وعده ها دیگه جایگاهی ندارن، نشستم سر سفره ساعت ۱۱:۳۰ شده بود.
اون ورزش های یوگای مخصوص لاغری رو انجام دادم وسط هاش دلم می خواست چرت بزنم، بعدش چندتا دیگه حرکت هم انجام دادم که همه شون در حالت دراز کش بودن:) خوابیدنی!
مثلا دوچرخه.
تموم که شد و منم ایستادم سر پا ساعت ۱۲ ظهر شده بود.
جاروکشیدن و دسشویی رفتن وتلگرام چک کردن و ناهار پختن و سفره انداختن و ناهار وخوردن وظرف ها رو شستن و ما بین همه اینها در تلگرام بودن شد ساعت ۱۴:۴۵.
الان دراز کشیدم، گوشی دستمه.
از وقتی عکس تلگراممو عوض کردم انگار آب ریختن تو لونه ی مورچه ها، پسرها مدام میان روی چت ام. تا چند وقت پیش اگرررر پیامی می فرستادم نهایتا سین می شد حالا جالبه همگی باهم نگران من شدن که کجام؟ نیستم؟ چکار می کنم؟
مسخرس!
روزه خواری توماه رمضون اصلا قشنگنیست، به امید خدا چند روز دیکه همگی روزه می گیریم و سر سفره ی افطار و سحر می شینیم.
ساعت ۱۵:۲۵ و هنوز همون حالتم.
الان دارم تصمیم می گیرم که بخواب برم یا زبان بخونم.
تا ساعت ۱۶:۱۵ با مامان حرف زدم ودر تلگرام بودم.
از ساعت۱۶:۳۰ تا ۱۸:۲۰ به خواب رفتم.
۱۸:۲۰ تا ۱۸:۳۵ توت قرمز خوردم.
ساعت ۲۰:۵۵ دقیقه است. تا همین حالا داشتم ماه عسل نگاه می کردم، دو تا دونه تست زبان هم زدم، افطاری هم حاضر کردم.
الان منتظرم برادرم بیاد نونه بیاره از نونوایی. افطاری خوردن وقتی روزه نیستی اصلا نمی چسبه!
ساعت ۲۱:۵۰ ، اومدم توی آشپزخونه ظرف بشورم، تا الان پای سفره افطار مشغول خوردن و تلوزیون نگاه کردن بودم.
ساعت ۰:۵۵ و همین الان فارغ از کارها نشستم روی زمین، کنار اجاق گاز، برای مان مهمان آمد، عمه ام.
این عمه ام از آن آدم هایی ست که وقتی زنگ می زند ودر را باز می کنی در دلت می گویی: اَه، دوباره اومد!
یعنی به این ماه عزیز قسم نشد من یکبار برنامه ریزی کنم عمه در برنامه من حضور نداشته باشن، حتا شب کنکور!
هم کنکور کارشناسی، هم کنکور ارشد هم شب های امتحان.
خیلی رابطه ی مستقیم و تنگاتنگی با برنامه های من دارن.
امشب بعداز دیدن والیبال که خیلی سرسری نگاش کردم و بعد اینکه مهمونا رفتن، مشغول درست کردن سحری شدیم با مامان، لوبیا پلو.
خواب چشم هام رو گرفته، دلتنگ هم هستم، انتظار پوچی نیز دارم.
ساعت۰۱:۳۰ است، مامان خوابش پریده است، چای می خوریم وتعریف می کنیم.
ساعت ۱:۴۰، رسما خوابیده ام که به خواب بروم.