بدترین حس های ممکن رو دارم...
امروز چه دختر بدی بودم
باید به مادرم بگویم به بیهودگی این جهان پی برده ام، دیگر از من انتظاری نداشته باش.
همه بدانند... مرده گی ست باقی این زنده گی....آه.
دیروز فست فود خوردم، فاسد بود. تمام این دو روز خالم بد بود.
سر کلاس زبانم استاد هر چی می گفت نفهمیدم. اصلا از حالت آدمیزاد در اومده بودم:))))
همین.
آمده ام بانک. شماره ام ۲۳۵ است. ۱۰ نفر در انتظار هستند یک ربعی نشسته ام. یک نفر جلو رفته. خوب که نگاه می کنم بیشتری ها بدون نوبت می آیند کارشان را انجام می دهند و آقا دست شما درد نکنه می گویند و می روند و ما نشسته ایم وتعداد ما نشسته ها بیشتر می شود. حوصله ام سر می رود. شماره ۲۲۵ را صدا می کنند خانم کناری ام می رود به باجه شماره۴ من به مانتوی خنک اش نگاه می کنم و می گویم خوش به حالش. بعد چیز دیگری نیست که انجام دهم فقط نگاه می کنم. آقای کنار دست ای ام بدجوری به یکی از خانم ها که پشت اش به ماست خیره شده، به خانم نگاه می کنم و حدس می زنم که...، ذهنم را قفل می کنم، متلاشی اش می کنم. حواسم را پرت می کنم به خانمی که کنارم می نشیند، حدود پنجاه و خرده ای سال دارد بسیار شبیه نسرین است. دیگر با نسرین دوست نیستم، رابطه ای نیست. دانشگاه مان که تمام شد پخش و پلا شدیم، باید به نسرین بگویم پنجا سالگی ات را دیدم!
باجه ها سرشان شلوغ شده و شماره اعلام نمی کنند. آقایی صدایش بلند می شود که این چه وضعی است؟ شماره ۲۲۷ و شماره ۲۳۱ با هم کارشان تمام شده. باجه ها تند و تند صدای شان بلند می شود. ۲۲۶،۲۲۷،۲۲۸، کسی نمی رود. همه بی نوبت کارشان تمام شده و رفته اند. تا می رسد به ۲۳۳، از روی صندلی بلند می شوم می دانم که آقای روبه رویی دارد مدام اینتر را می زند و کسی نمی رود: ۲۳۵، روی صندلی رو به رویش نشسته ام.
حس فتح دارم:)