بی در و پیکرترین وبلاگی است که دیده اید اینجا مخروبه ای است که دردهایم را در آن نجوا می کنم، سنگ صبورم است. مخاطب حرف هایی است که به هیچ کس نمی توانم بگویم...
امشب بعد از مدت ها، حس کردم پاییز اومده تو اتاقم. یا من توی پاییز بودم. کار و کار و کار. انقدر سرم شلوغ شده که گاهی لحظه ی حال رو فرامپش می کنم.
پاییز برای من مجله ی داستان همشهری و رادیو هفته. رادیو کلا. دلم منی خواست امشب پتوی کل دار داشام. از همون قدیمی ها، گل های ریز رنگی رنگی در زمینه توسی. با یک چراغ نفتی علاءالدین. با پنجره ای چوبی که پشت پنجره درخت ها از سرما خشک شدن. سوز سرما هست. من خودم رو به چراغ نزدیک می کنم و تا گردن می رم زیر لحاف گل گلیم و رادیو رو روشن می کنم روی موجی که گلها پخش می کنه، بعد داستان همشهری می خونم.
یه بار یه مراجعی داشتیم که خیلی مشکلات داشتن الان هنوز با دختره دوستم یه بار اون وقتا که درگیر مشکلات بود باذهم زدیم بیرذون کمی قدم زدیم سر کوچه من خیلی مقتدرانه اومدمثل مادربزرگ ها نصیحت کنم شروع کردم از محاسن » لب« گفتم و از فواید » بوسه« به خودم اومدم دیدم هق هق دارم روی شونه هاش گریه می کنم قشنگ یادمه سر کوچه بودیم من انقدر خجالت کشیدم که داشتم سنگ های خونه سر نبش رو نگاه می کنم پناه گرفتم تو شیار سنگ ها دست دلم رو شد تا حالا اینطوری هق هق و بلند بلند گریه نکرده بودم انگار چشمه مجاری اشک ام فوران می کرد و تمومی نداشت چشم هام مثل یه حوض قرمز پر لبریز از اشک بودن و هر بار که پلک نی زدم از هر حوضی چند تا جوی آب جاری می شد. خدایا پس چرا تموم نمی شن؟ کم کم بر گشتیم و من تکیه دادم به تیرچراغ برق، مثل بچه ها که گریه شون تموم شده و نفس شون بالا نمیآد، بریده بریده حرف می زدم، عمدا حرف می زدم که حواسم پرت شه کم کم آب حوض ها کم شد چشم هام مثل شیشه می درخشیدن و یک پرده اشک روشون کشیده شده بود.
خیلی دلم می خواس اگه یه روز دوباره باهم بودیم برات تعریف می کردم و می گفتم که یاد تو و بوسه های تو افتادم و روی شانه ی کسی ....